معجزه چشم هایش....
چشم هایش همچو اقیانوس بود!
کهکشانی در نگاهش جمع بود!
چشمهایش مست مادرزاد بود!
مثل مرغی آز جهان آزاد بود!
یک شبی...
با خنده ای او تار و پودم را ربود!
آمـــــد و شــــــــوری به دل پا کرد و رفت!
این دل دیوانه را همچو مجنون کرد و رفت!
آمد و این اشک هایم را ندید!
التماس تلخ مجنون را ندید!
رفت او با دیگران خندید و گفت!
تیشه ای بر ریشه ی عشقم زده...
پرسشی از حال این دل هم نکرد!
عشوه ای مستانه بر رویم زده...
خنده ای بر خاطراتم کرد و رفت!
آمد و رسوای شهرم کرد و رفت!
عاقبت یک شب پشیمان می شود!
در جهان همواره حیران می شود!
کهکشانی در نگاهش جمع بود!
چشمهایش مست مادرزاد بود!
مثل مرغی آز جهان آزاد بود!
یک شبی...
با خنده ای او تار و پودم را ربود!
آمـــــد و شــــــــوری به دل پا کرد و رفت!
این دل دیوانه را همچو مجنون کرد و رفت!
آمد و این اشک هایم را ندید!
التماس تلخ مجنون را ندید!
رفت او با دیگران خندید و گفت!
تیشه ای بر ریشه ی عشقم زده...
پرسشی از حال این دل هم نکرد!
عشوه ای مستانه بر رویم زده...
خنده ای بر خاطراتم کرد و رفت!
آمد و رسوای شهرم کرد و رفت!
عاقبت یک شب پشیمان می شود!
در جهان همواره حیران می شود!
+ نوشته شده در یکشنبه چهاردهم مهر ۱۳۹۲ ساعت 21:47 توسط ندا
|
زندگی حکمت اوست